آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

قند عسل های مامان

عید فطر امسال و خونه آقا سامان....

امسال برای عید فطر برنامه نداشتیم و قرار بود که خونه بمونیم تا باباجون به کاراش برسه. برنامه بقیه هم این بود که برن جنگل ابر برای تفریح، اما شب قبل برنامه همه عوض شد و قرار گذاشتن برن خونه عموحسین. ما هم که اصلا قرار نبود بریم ولی من اصرار کردم برای دیدن سامان کوچولو و باباجون دقیقه نود اعلام آمادگی کرد تا بریم... اول رفتیم باغ و بعدش از اونجا راه افتادیم به سمت بجنورد . توی راه شما همش بیرون رو نگاه میکردی و یه عالمه بغل آقاجون بازی کردی و بهت خوش گذشت. وقتی رسیدیم خونه عمو حسین از دیدن سامان خیلی خوشحال شدی و به محض دیدن سامان گفتی آآممممان... موقع افطاری رسیدیم خونه عمو و ملیحه خانوم رو خیلی زحمت داده بودیم و برای افطاری غذای خیلی خوشم...
28 تير 1394

راهپیمایی روز قدس

راهپیمایی روز قدس امسال یک هفته زودتر برگزار شد و من و شما همراه باباجون و محمد جواد با دوچرخه ات رفتیم راهپیمایی که البته دیر رسیدیم و با جمعیت تقریبا آخر راهپیمایی بودیم ولی بازم خیلی شلوغ بود و شما توی شلوغی دیگه دوست نداشتی توی دوچرخه ات باشی چون کسی رو توی جمعیت نمی دیدی و اینو دوست نداشتی. بعدش برای شما و محمدجواد آب و نوشابه خریدیم و با تاکسی برگشتیم خونه. آقاجون و مامانی و خاله و دایی با دایی مهدی و مامان بزرگ همگی زودتر از ما برگشته بودند خونه شون و این بار توی مراسم ندیدیمشون. به شما توی راهپیمایی خیلی خوش گذشت مخصوصا وقتی که یک گروه سرود داشتن زنده سرود میخوندن و شما خیلی دوست داشتی گل پسرم . راستی یادم رفت بگم هوا یکم گرم ب...
25 تير 1394

مراسم شب قدر

امسال مراسم شب نوزدهم ماه رمضان رو. توی خونه موندیم و با تلویزیون قرآن به سر کردیم که شما اولش خوشت اومد و میومدی توی سجاده و کتاب دعاهای ما ولی کمکم خوابت برد و ما تونستیم قرآن به سر کنیم. اما دو شب دیگه رو رفتیم حسینیه که اونجا بهت حسابی خوش گذشت. اونجا شروع میکردی به سینه زدن و همه بچه کوچولو ها دورت جمع میشدن و سینه میزدند. تو هم کلی کیف میکردی.  البته شب اول روت نمیشد و کنار من و مامانی بازی میکردی تا که معین اومد و روت باز شد و با معین ازین ور به اون ورو منم همش دنبالت بودم. اما شب دوم دیگه همش راه میرفتی و بازی میکردی. شب دوم وقتی برقا رو خاموش کردن برای قرآن به سر پ، شما هم کنار من بودی و با من قرآن به سر کردی. انشالله زیر سایه...
25 تير 1394

نمایشگاه قرآن

امسال هم مثل هر سال رفتیم نمایشگاه قرآن. البته امسال با آقاجون و مامانی و عمو حسن و محمدجواد و معین رفتیم و به شما نی نی ها خیلی بیشتر خوش گذشت. اونجا رفتیم توی غرفه های بازی و شما کلی بازی کردی و با معین هر کدومتون یه بادکنک جایزه گرفتین و اسباب بازی خریدین والبته شما دوچرخه بازی هم کردی. با محمدجواد و معین کلی دور زدین و بازی کردین و اونجا مامان یکی از همکارای قدیمیش رو با خانوادش دید که از دیدن شما خیلی خوشحال شدن. دو تا نی نی این همکارم کلی از من خاطره داشتن آخه نی نی بودن و میومدن پیش من بهشون جایزه میدادم و سرگرمشون میکردم و توی اردوگاه کلی بهشون خوش میگذشت . بماند که خیلی بزرگ شده بودن و برای خودشون خانوم شده بودن. از نمایشگاه برای یک...
24 تير 1394

ماه رمضان

امسال شما دومین ماه رمضان رو تجربه کردی و خونه آقاجونا و مامانی ها و مهمونی هایی که رفتیم بهت خیلی خوش گذشت. توی ماه رمضان سه بار با شما رفتیم خرید و توی راه ر فتیم پارک و شما سرسره بازی کردی. این مسیر رو هم با دوچرخه ات می رفتیم و بهت توی راه خیلی خوش میگذشت. توی پارک هم چند نفر آقا و خانوم بودند که با هم قرآن می خوندن و شما می رفتی و تماشا می کردی. توی میوه فروشی هم همیشه بهت کلی خوش میگذره و همش به سمت میوه ها خم می شی و دوست داری باباجون از همه میوه ها  و سبزی ها برات بخره. خونه دایی مهدی هم کلی بهت خوش گذشت و با اسباب بازی ها و وسایل نی نی های دایی مهدی بازی کردی و هی می رفتی یه وسیله جدید از اتاقشون می آوردی. اونجا نی نی ها کلی با...
24 تير 1394

بازی با سامان و عیادت از محمد جواد

سامان خان چند روزی مشهد مونده و توی این مدت با شما خیلی بازی کرد. این چند روز به شما خیلی خوش گذشت و همش دوست جونات پیشت بودن. با سامان کلی ماشین بازی و موتور سواری کردی و کیک و ژله درست کردیم، آخه سامان عاشق آشپزیه و از وقتی خیلی کوچیک بود میومد و با هم کیک درست میکردیم و خدایی با وجودیکه کوچیک بود ولی صبر میکرد تا کیک کامل پخته بشه و اصلا عجله نمیکرد.این بار هم کیک مون خیلی خوشمزه شد ورفتیم تا با مامانیو اقاجون بخوریم که فهمیدیم محمدجواد مریض شده و پهلوش درد میکنه، برای همین تصمیم گرفتیم کیک رو ببریم و با محمدجواد بخوریم . رفتیم خونه جواد عیادتش تا روحیه اش هم عوض بشه و کلی نی نی خونه عمه جون بازی کرد و با اسباب بازی های قدیم محمدجواد ور ر...
15 تير 1394

محمدصدرا و عکس های آتلیه ای

گل پسر مامان عکسات رو زدم به دیوار خونه و اتاقت و شما بهشون کلی واکنش خوشگل نشون دادی. همش خودت رو با انگشت نشون میدی و بعد با دست عکست رو نشون میدی  بلند میگی نینی... وقتی هم که ازت میپرسیم محمدصدرا کجاست با انگشت عکسای روی دیوار رو نشون میدی. بعضی وقتا هم همش میگی عکسات رو بهت بدیم و شروع میکنی به بوس کردن عکسات و کلی ذوق می کنی ... دوست دارم عسلم...               ...
15 تير 1394

ماجراهای محمدصدرا و لواشکای مامانی

میوه های باغ رسیده و مامانی هنرمند مثل همیشه با آلو ها، آلبالو ها و زرد آلوها و بقیه میوه ها کلی چیز میز خوشمزه مثل مربا و شربت و لواشک و برگه درست کردن. و شما هم مثل پارسال رفتی سراغ لواشکای مامانی و یا انگشتات لواشکا رو از ظرفش جدا میکنی و میخوری و رد انگشتات توی سینی هست. اینقدر لواشکای مامانی رو دوست داری  که اون اتاق شده جز خط قرمز ها ولی حریفت نمیشیم و اکثر اوقات درش رو می بندیم. ...
15 تير 1394

بیرون رفتن با عمو محمد

خیلی وقت بود که میخواستیم با عمو و خاله جون بریم بیرون ولی فرصت نمیشد که بالاخره هماهنگ کردیم برای افطاری بریم طرقبه. عمو محمد اومد دنبالمون و رفتیم خونه شون تا وسایلشون رو بردارن. آخه خاله تازه از سرکار اومده بود . توی محوطه خونه شون یک آبنمای کوچیک و باصفا بود که کنارش میز چیده بودن و شما کلی اونجا بازی کردی و از صندلی ها خوشت اومده بود. بعدش عمو و خاله اومدن و همه باهم رفتیم طرقبه ، رستوران اطلس طلایی که خیلی باصفا بود و افطاری خوشمزه ای خوردیم و شما کلی شیطونی کردی. یک فواره هم د اشت که همش دوست داشتی بری اونجا آب بازی مخصوصا که چند تا نی نی داشتن اونجا آب بازی میکردن. بعد افطار چای خوردیم و میوه و کلی بهمون خوش گذشت. توی راه برگشت اینقد...
7 تير 1394

تماشای فوتبال معین کوچولو

چند وقت بود که معین کوچولو ازمون دعوت کرد تا برای تماشای بازی فوتبالش بریم و اصرار داشت که شما بازی معین خان رو از نزدیک ببینی. برای همین یه روز با نینی های دیگه محمدجواد و سامان رفتیم برای دیدن بازی معین و شما کلی خوشحال شدی. اونجا شما کلی راه رفتی و توپ بازی نی نی ها رو نگاه کردی ولی چون دوست داشتی بری توپ نی نی ها رو بگیری ، بغلت کردم و توی ورزشگاه راهت بردم و با هم اسکیت بازی کردن نی نی ها رو تماشا کردیم که وسط جماعت اسکیت سوار ها دو تا از کوچولوهای فامیل رو دیدیم. یه روز دیگه هم با باباجون از فروشگاه اتکا میومدیم که شما همش بهونه میگرفتی و میخواستی بیای بغلم و من چون رانندگی میکردم نمیتونستم بغلت کنم.برای همین باباجون گفت بریم پیش معین ...
7 تير 1394